مىدونی دخترم، گاهی، دقيقاً تو سالهایی كه قلبت سرشاره از احترام و رعايت، از انگيزه و از شور و شعف، شايد برای يک لحظه خودت رو تو احاطهى نآميدی و تاريكی و دلشوره ببينی، بترسی، به خودت و باورها و روياهات شک كنی، قلبت رو شكسته و ناآروم ببيني و از خودت بپرسی كه كجايی و روح ِ دلنازکت سرگشتهی كدوم سرزمينهاست؛
دخترم، مَحياى من، توی اين لحظهها، به آيينه نگاه كن، به چشمهات نگاه كن، به چشمهايی كه معناى هر لحظهی زندگیان؛ به مژههات نگاه كن كه برای هر كدومشون درختی كاشتم؛ نگاه كن به موهات، ببين داستانها و شعرهايی كه با دستهام نشوندم روی پيچ و تابشون و با هر باری كه میبافتمشون، به زندگی بر میگشتم؛ ببين خودت رو مسيحای من، خودت، كه بىپروا فاتح ِ جنگها بودی هميشه، كه دليل ِ زندگیها هستی، كه پُر از زيبايی و مهر و احترامی.
دخترم، توي تاريکترين لحظهها، وقتی كه به خودت نگاه میكنی، گاهی، پسری رو ببين كه سالها قبل از بودنت، توی شلوغی و همهمهى زندگی، با همهی وجودش مشغول ِ نوشتن ِ كلمههاييه كه يادآور ِ خودت باشن به تو، تا بدونی و باور كنی كه سزاوارترين و زيباترينی، برای خوب بودن، برای تونستن، برای پرواز كردن و برای، رسيدن.
درباره این سایت